غرانه77
نوشته شده توسط : perana

پریشب شب یلدایی برای جاری جدید بردیم خیلیییی خوش گذشت.

همه چی خوب بود کلی وسیله براش خوشگل کردیم .

از میوه و دسر گرفته تا تزیینات دیگه شب عالی بود.

دیشب خونه خاله شوهر بودیم . 

همه چی خوب بود ولی هردفه جاری بزرگم باید برینه تو اعصاب من.

اصلا ماموریتشه انگار. مادرشوهرم از شدت ناراحتی از بغلش بلندشد ،

رفت دورتر نشست . گفتم چرا رفتی گفت حرفاش مغزمو منفجر کرد.

گفتم پس الان من باید بمیرم این همه عذابم داد؟؟؟ دلش به حالم سوخت.

میزدم به خنده ولی از داخل زجر میکشیدم ، به قول مادربزرگ دختر حرف نزنی میگن لالی؟؟؟

خاله بزرگه گفت تو خوب از دست این زن فرار کردی رفتی تهران ... 

گفتم خداییش راحت شدم وگرنه جنگ اعصاب داشتم همیشه.

تازه بیشعور میگه فردا باید بیای میوه های مدرسه پسرمو درست کنی،

گفتم باید با همسرم مشورت کنم. گفت همسرت کیلو چنده من بهت میگم باید بیای.

بی ادبببب. حسابی خودشو جلو جاری جدید مطرح کرد .





:: بازدید از این مطلب : 152
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 1 دی 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: